فرهنگ امروز/ محسن آزموده
شاید حیات هیچ فیلسوفی در تاریخ به اندازه زندگی سورن کرکگور(1855-1813) متفکر دانمارکی با اندیشههایش گره نخورده باشد. این مرد ریزاندام و قوز کرده با چشمانی روشن و شلواری عجیب و غریب، هفتمین و آخرین فرزند خانوادهای متمول و متشخص بود. مادرش آنه، خویشاوند و خدمتکار پیشین زن اول پدرش هنگام تولد او 45 سال داشت و پدرش میشل پدرسن 56 ساله که با هوش و پشتکاری مثال زدنی از چوپانی سرمازده و گرسنه به بازرگانی ثروتمند و محترم بدل شده بود.
در طول زندگی مرفه و به لحاظ اقتصادی بیدغدغه کرکگور اتفاق شایان ذکری رخ نداد، مثل حضور در جنگی خانمانسوز یا سر وکله زدن مدام با یک بیماری دردناک یا تجربه اشغال وطن توسط دیگران یا سفرهای طولانی به سرزمینهای دور و دراز و دیدار با مردمان و فرهنگهایی متفاوت یا مواجهه با آدمهایی که زندگی فرد را زیر و زبر میکنند... مثل یک بورژوای معمولی زندگی میکرد چنانکه خودش در توصیف شهسوار ایمان نوشته بود:«اگر به او بنگرید،تصور میکنید دفترداری است که به دلیل وسواس زیاد، روح خود را در حسابداری گم کرده است. او یکشنبهها تعطیل میکند و به کلیسا میرود. هیچ نگاه آسمانی یا علامت غیرمتعارف او را لو نمیدهد. اگر او را نشناسید، تشخیص او از سایر افراد مجمع غیرممکن است». حتی مرگ پیاپی اطرافیانش امر چندان غریبی نیست، اتفاقی که در آن روزگار در خانوادههای زیادی رخ میداد، در حالی که در او این تصور را تقویت کرده بود که شاید تاوان کفرگویی پدرش در جوانی را میپردازد و همواره در خیال و اندیشه مردن به سر میبرد و اصلا چند سال از عمرش(از 30 سالگی تا 35 سالگی) را در انتظار مرگ سپری کرد. اتفاق به نظر عادی دیگر رابطه عاشقانه پرشور و هیجان، اما ناکامش با دختری جوان به نام رگینه بود. او خود نامزدیاش را با رگینه اولسن به هم زد و دختر را جلوی خانواده و همشهریان شرمسار کرد. دختر هم تلخکام از این آدم بدقلق، چند سال بعد با مرد محترمی ازدواج کرد، اما کرکگور نه در عالم آفاقی بلکه در جهان ذهنی خودش که از 30 سالگی تا پایان عمر درگیر این رابطه بود، دربارهاش هزاران صفحه کتاب نوشت و آن را دستمایه تاملاتی پیچیده و ژرف درباره ایمان و تعهد و عقلانیت و وفاداری و عشق و اضطراب و ... کرد، همچنانکه سایر وقایع به ظاهر معمولی و بیاهمیت زندگیاش را تا عمق وجودش اندیشید و به نگارش درآورد. شاید گوهر اگزیستانسیالیسم-که او را پدرش میخوانند- همین باشد: تامل در زندگی روزمره و برکشیدن اتفاقاتی هر روزه به ساحت تفکر فلسفی. به عبارت دیگر میتوان همبسته زندگی و اندیشه کرکگور را در این چند عبارت خلاصه کرد: شیفتگی دیوانهوار و از جان و دل به نوشتن درباره عشق و امید با محوریت دو مفهوم خدا و رگینه، ایمان و اصلاح تعریف مسیحی بودن با الهام گرفتن از «شهسوار ایمان» ابراهیم، دغدغه پیرامون خود فردی و فلسفهورزی با اشتغال مدام به اندیشههای سقراط از سویی و درگیری با چهرههای برجسته ایدهآلیسم آلمانی یعنی هگل و شلینگ از سوی دیگر.کرکگور با همین نوشتن پرشور و هیجان بود که توانست بر میرایی فایق آید و به جاودانگی به عنوان «پرشورترین علاقه درونی فرد» نایل شود، با خلق آثاری چون «تکرار»، «ترس و لرز»، «این یا آن»، «مفهوم اضطراب»، «مفهوم آیرونی»، «بیماری به سوی مرگ»، «یادداشتهای اغواگر»، «از نوشتههای کسی که هنوز زنده است»، «کتابی در باب آدلر»، «عمل در مسیحیت» و «آثار عشق». او در دنیا شخصیتی متناقضنما (پارادوکسیکال) داشت، خرمگسی شاعر مسلک همچون سقراط که بیپروا و جسورانه در خیابانهای کپنهاگ حضور مییافت و با کشیشها و نویسندگان و فلسفهدانهای نام آشنای زمانهاش سرشاخ میشد، همزمان عزلتنشینی مالیخولیایی که آثار متعدد و حجیم و پیچیدهاش را با نامهای مستعار مینوشت در حالی که تقریبا همه مخاطبان اصلیاش میدانستند که نوشته اوست. دشمنان کرکگور-که کم هم نبودند- در روزنامهها و مطبوعات که آنها را «شکلی از شر» میخواند، نقدهایش را به تندی جواب دادند و با کاریکاتورهایی که قامت خمیدهاش را بیشتر به رخ میکشید، او را هجو میکردند تا جایی که «حمله از صفحات روزنامهها به خیابانهای شهر کشیده شد... وقتی به پیادهرویهای روزانهاش میرفت، غریبهها به او میخندیدند وکودکان سوال پیچش میکردند.» با این همه کرکگور از پای ننشست و به حملات بیرحمانه منتقدان با شدت و حدت بیشتری جواب داد. به جدال سهمگینش با داعیهداران فلسفه آلمانی از سویی و متولیان مسیحیت نهادینه از سوی دیگر ادامه داد تا یک روز صبح در اواسط ماه مارس 1854 یعنی لحظه واپسین دیدار با رگینه. آن روز صبح «کرکگور در خیابان نزدیک خانهاش با رگینه مواجه شد. رگینه تعمدا به سوی او رفت و با فاصله خیلی کمی از کنارش رد شد، آن قدر نزدیک که بتواند به آرامی بگوید:«خدا خیرت بدهد- امیدوارم همه چیز بر وفق مرادت باشد». صدای رگینه را که شنید، ایستاد. 14سال بود این صدا را نشنیده بود. تقریبا یک گام به عقب برداشت و پیش از آنکه او با عجله دور شود با رگینه احوالپرسی کرد- به این ترتیب- در یک لحظه در تلاقی دو نگاه، سکوت چندین سالهشان شکسته شد.» چند ساعت بعد، رگینه با شوهرش برای همیشه از دانمارک رفتند.کرکگور «لنگرگاهش در جهان را از دست داد.» چند ماه بعد، ناتوان در بستر بیماری افتاد و پس از چند هفته کلنجار رفتن با بیماری، غروب یازدهم نوامبر 1855 روز جشن سنت مارتنسن و آخرین روز پاییز از دنیا رفت. «بعد از اینکه نور از چشمانش رخت بر بست، الماس حلقهای که زمانی در انگشت رگینه بود زیر مهتاب بر دستش میدرخشید.»
روزنامه اعتماد
نظر شما